آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان سرگذشت مشاهیر موسیقی سنتی و آدرس bozorganemosighi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
مارا همه شب ذکر تو در مقصود است
در جوار تو مرا زندگی ام مسعود است
قصه ای نیست بجز قصه زلفت که مرا
تا سحر راز و نیازیست که با معبود است
سخنی باشد اگر"درد فراق تو بود
که زهر درد و بلایی به عیان مشهود است
همه شب تا به سحر اشک مرا باران بود
تا بیایی که مرا بندگی ات مقصود است
بازا که دگر بلبل خوشخوان نبود
سخن نغز عماد بی تو دگر مردود است .
جانا شراب سازیم از خون دل هزاران
در بزم دل بنوشیم نزد امیدواران
زیبا رخان عالم اکنون اشارتی کن
تا در جوار ایند با جمله غمگساران
غم را دگر نماندست طاقت ز روی مستی
مستی دگر ندارد اداب هوشیاران
با ما اگر نباشند انان که کذب گفتند
جایی دگر بمانند با خیل شرمساران
صوفی اگر نباشی رندی کنی تو ای دل
دانم که نقش بستند با ما ستمکاران
چوگان اگر نباشد نزد عماد مقبول
لیکش به دیده شوید گرد از سوارکاران .
سوگند به انکه جانم از اوست
هرگز نکنم گلایه از دوست
گر دوست زند مرا به سنگی
یا از سر جنگ کند مرا پوست
ور بر رخ من کشد به چنگی
هم چهره و هم کشیدن از اوست
او هم نفس و مراد من بود
چون پیچش ارغوان که بر موست
از رنج عماد نزد کسی دم
یارب تو نما شکایت از دوست
بهر است دو چشم خون فشانش
هم گریه و هم بهانه از اوست .
ای دلبر خوش صحبت و شیرین سخن من
وی در شب من ماه شیرین دهن من
ای بلبل خوش لحن وی سوسن سنبل
ای مژده رویش اندر چمن من
در باغ دل من قمری نزند پر
اواز نباشد جز از زغن من
هر لحظه زهجرست اشفتگی دل
گویی که بپوشند بر من کفن من
سودای وصالت در من شده جاری
گویی که بود رودی اندر بدن من
گر می ندهی فرصت دیدار رخ ماهت
گویی که زنی مقراض اندر رسن من
بازار سخن سازان برچیده عماد امروز
پاداش وفاداریست قدر و ثمن من .
یاران عمر باقی اندر شراب باید
این خانه تظاهر شاید خراب باید
با هر که عهد بستیم پیمان به لذتی باخت
در باغ خشک تزویر برگو غراب باید
در کاروان الفت ابی به توشه ار نیست
لبهای تشنه اش را یارب سراب باید
عیش و طرب نمایید با هر که از در امد
تا کی جیوه ماندن "دل را زراب باید
دیگر مبند عمادا دل را به هر نسیمی
انرا که عرش دور است منزل تراب باید.
امدم تا که نهم جان به کفت نگداشتی
امدم تا که شوم خاک رهت نگذاشتی
من گدا بودم و این شیوه مرا ارزانیست
چو مرا خار بدیدی به درت نگذاشتی
همچو مجنون که شود در به درو حیرانت
هدفم بود شوم در به درت نگذاشتی
ای زلیخا ز چه رو یوسف تو زندانیست ؟
هوسی نیست به هر رنگ و تنت نگذاشتی
به فلک داد فراوان همه شب ساخته ام
که شوم در به در کوی و برت نگذاشتی
امدی گر به سر کوی عماد ای مه من
یادت اور که نهاد سر به پرت "نگذاشتی .
سینه اش سینه پر درد و بسی رنجور است
خانه اش کلبه خفاش و به شب ممهور است
جامه ای نیست به تن "جز غم و حیرانی و درد
می ندانم ز چه رو دولت او مهجور است
من به خاک و قدمش چهره بسی فرسودم
در کلامش همه جا صلح و صفا منظور است
رهگذاری که ندارد خبر از عالم غیب
غم و رنجیست فراوان که در او منشور است
در بهاران ز چه رو بلبل مستش نبود
وز چه در طالع او عیش و طرب مقهور است
سخنی دارم و پرسم همه شب با زاری
که چرا غصه به هر سیم تنی منصور است
از برای دل او هر شب و هر روز عماد
به سر سجده بود چون طلبش منظور است .
ساقی پیاله پر کن یاری دگر رسیده
گویی پس از هزار شب صبح و سحر رسیده
رویی بسان خورشید سرو است قامت او
بر من که سوخته باغم شاید ثمر رسیده
گیسوی چون کمندش دام است عاشقان را
او رهزن دل من با صد شرر رسیده
یارب سخن چه زیبا بر لب همی نشاند
اگه شوید یاران صاحب خبر رسیده
زخمی که بر دلم بود از دوست مانده بر جا
انکس که بر دل من چونان تبر رسیده
زنجیر صد علاقه دیگر گسستم از او
چون کاروان عیشم با صد نفر رسیده
وقت است پیر مارا عیش و طرب عمادا
چون موسم گل ارا همچون قمر رسیده
دیگر مبند چشمت انجا که دلبری هست
بگشای دیدگان راوقت نظر رسیده .
گل عذاری که مرا صولت جان بود کجاست ؟
ان عزیزی که مرا روح و روان بود کجاست ؟
انکه از گوشه چشمش دل و دینم همه رفت
وانکه لطف سخن و سوز زبان بود کجاست ؟
ان طبیبی که مرا مرهم و تیمار نمود
وز برای دل من تاب و توان بود کجاست ؟
چشم من تا به سحر در پی او زار گریست
ان نگاری که مرا اشک روان بود کجاست ؟
در پی صید غزالش دگرم طاقت نیست
انکه در چله مرا تیر و کمان بود کجاست ؟
نگهم بر خط و خالی نرود تا او هست
انکه در پرده مرا پیر مغان بود کجاست ؟
تا مرا هست غمش نای ربابی نبود
ان هزاری که مرا ساز نهان بود کجاست ؟
شب و روزم همه در وصف جمالش باشد
انکه در چشم عماد لطف زمان بود کجاست ؟
ساقی از حال پریوش خبرم نیست چرا؟
وز بد بخت به سویش نظرم نیست چرا؟
بوستانی بودم در نظر و میل و صفا
در شب سرد جدایی سحرم نیست چرا؟
سوی من تیر جفا از مژه اش ارزانیست
ساقی از تیر نگاهش مفرم نیست چرا؟
سنگ پشتم به ره عشق و بسی خار مغیل
که کند خدشه به روح و ظفرم نیست چرا؟
دلبری را که ندارد هوس عشق عماد
از چه چون جان بپرستم دگرم نیست چرا؟
عضو شوید
عضویت سریع